دست روی فرمان کوبید
دست روی فرمان کوبید - اونی که تو رو خواسته منم، اگه قرار به نخواستن باشه باید از طرف من باشه نه تو لحظه ای چشمانم گرد شد از این حجم وقاحت اما بعد پوزخند روی لبانم شکل گرف ادامه متن
- زمان انتشار : سه شنبه 08 مرداد 1398 - 0:5
- 183 مشاهده
- ارسال شده توسط : علی اکبر
- تعداد دیدگاه : 0 گزارش خرابی
دست روی فرمان کوبید
- اونی که تو رو خواسته منم، اگه قرار به نخواستن باشه باید از طرف من باشه نه تو
لحظه ای چشمانم گرد شد از این حجم وقاحت اما بعد پوزخند روی لبانم شکل گرفت، این بشر اسطوره خودخواهی
بود!
- تو با اینهمه ادعا، با اینهمه خودپسندی هنوز هیچی از زندگی زناشویی نمی دونی، تو به همسرت هم مثل وسایل
شخصی ات نگاه می کنی که همیشه باید در اختیارت باشه، تو به همسرت مثل مایملکت نگاه می کنی که در
انحصارته ولی اشتباه کردی آقای نامدار، همسرت هم یک انسانه و احساس داره، شعور داره، عزت نفس داره.. تو نمی
تونی با خودخواهی هات غرور و عزت نفس همسرت رو لگد مال کنی و ازش بخوای هیچ واکنشی نشون نده.. تو حق
نداری با خیانت احساس همسرت رو به تاراج ببری و ازش بخوای به زندگیش ادامه بده، زندگی مشترک یعنی
عطوفت، همدلی یعنی یه اعتماد و احساس دوجانبه؛ تو هیچ کدوم از اینا رو نداشتی پس توقع نداشته باش من باز
هم چشمم رو روی حقیقت ببندم.. تو عشقی خرجم نکردی پس توقع نداشته باش االن از خطات چشم پوشی کنم..
زندگی مشترک دوجانبه است آقای رادین نامدار، دو جانبه و هر دو نفر حق تصمیم گیری در مورد این زندگی رو
دارن حاال هم من برای این زندگی یه تصمیم گرفتم، تصمیمی که نه با خواهش و تهدیدت عوض میشه و نه با
خودخواهی و رفتارهای بچگانه ات
فرمان را چرخاند و خیابان را دور زد، آنقدر محکم و سریع این کار را کرد که به در برخورد کردم و درد در شانه ام
پیچید، اخم هایم در هم شد و با حرص نگاهش کردم؛ دستانش دور فرمان فشرده می شد، عضالت چانه اش به شدت
منقبض شده بود و رگ پیشانی اش را می دیدم.. سر چرخانده و به بیرون چشم دوختم، باید حدس می زدم که هیچ
جوابی برای حرف هایم نداشته باشد.. این مرد جز خودخواهی و سلطه گری کاری بلد نبود، سخن نیکو از دل نیکو و
با مالطفت بر می آید، او که مالیمت و انسانیتی در وجودش نیست.. احساس گناه و ندامت از دل پشیمان بر می آید
او که هیچ حسی از اشتباه بودن کاری که انجام میدهد ندارد پس هیچ اظهار ندامتی هم وجود نخواهد داشت، اگر
اظهار ندامت و پشیمانی که اقل ترین کار ممکن برای منصرف کردنم از تصمیمم باشد را نیز نمی خواهد انجام دهد
پس دلیلی برای گذشت نمی ماند.. هرچند که او از این پس اگر دنیا را به هم ببافد، اگر آسمان و زمین را به هم بدوزد
یا اگر مثل تهدید آن شبش کنار دریا مرا به زور به زندگیش بدوزد، ماندنی در کار نیست؛ رفتنی باید برود و من رفتن
را انتخاب کرده ام زیرا حاال می فهمم که بخشیدن هم اگر از اندازه بگذرد نتیجه ای جز له شدن شخصیتت ندارد،
حاال می فهمم که در زندگی با رادین چقدر عزت نفس خود را پایین آوردم و نخواستم به لیاقت حقیقی خود برسم..
من زندگی تنها و بدون همسر، حتی اگر تا آخر عمرم مقدر باشد اما با عزت نفس و سر بلند را به این چنین زندگی
و خفیفانه ای که جز ثروت هیچ امتیازی ندارد؛ ترجیح میدهم مقابل در شرکت پایش را روی ترمز گذاشت و
دستش را روی بوق، صدای بی وقفه بوق ماشین باعث شد یک دستم روی گوشم بنشیند و زیر لب غر بزنم
- سرسام گرفتم
نگهبان ساختمان آمد و ماشین را از او تحویل گرفت تا در پارکینگ پارک کند، به سمت من که جلوی در ایستاده
بودم برگشت
- بریم
هنوز همانطور ایستاده و با اخم نگاهش می کردم، سر بلند کرد و لحظاتی نگاهم کرد بعد بدون هیچ حرفی دستم را
گرفت و به دنبال خود کشید.. سعی کردم محکم سرجایم بایستم اما زور او بیشتر بود، مرا تا جلوی در آسانسور
کشاند، با اخم توپیدم
- دستمو له کردی، ولم کن.. حاال هم دست از سرم بر نمیداری؟
در سکوت، بدون اینکه تغییری در حالت صورتش ایجاد شود مرا به داخل آسانسور هل داد و خودش نیز پشت سرم
سوار شده، دکمه را فشرد.. به طرف در آسانسور خیز گرفتم اما درش سریع بسته شد و به حرکت در آمد، با حرص به
سمتش که به دیواره آسانسور تکیه داده بود و نگاهم میکرد چرخیدم